ای کاش فقط ی بار دیگه دستاتو بگیرم ...
ای کاش فقط ی بار دیگه میشد .. بازم نگات کنم ..
ای کاش فقط ی بار دیگه میشد بیام توی اغوش گرمت ..
ای کاش فقط ی با دیگه میشد ی بار دیگه ببوسمت .. !!
فکراینا خستم کرده .. وقتی میبینم .. هیچ راهی نیست ..
امروز که مامانت واسم فال گرفت .. همش احساس میکردم تورو میگه ..
نمیدونم ..
اینجا هم شده دفتر خاطرات دیگه ..
میام و روزا رو برات میشمارم ..
دلم تنگ میشه ..
فکر نمیکردم انقدر خوشحال بشی که من با مادرت صحبت میکنم ..
فکر نمیکردم مادرت انقدر ناز باشه ..
دلیل اون همه شکنجه دادن همدیگه و صلح الانتونو نمیدونم ..
جالبه ..
خوبه .. خوشحالم ...
این روزا که توی افکارم غوطه ورم ..
هیچی رو نمیبینم ... حتی خودم .. تو .. دیگران !
این اهنگه یادته ؟ فریدون
دوست دارم دوست دارم .. !؟
یادته ... گذاشتی واسم .. ؟
خودت خوندی ؟
تو ماشین گذاشتی واسم ؟
شیما میگفت از قبل خیلی فرق کردی ...
حتی با هر اس م ست .. کلی انرژی میدادی ..
تو دیگه اون ".." نیستی !
دلم میخواست بهش بگم من دیگه هیچی نیستم ..
کیا .. داره 19 سالم میشه ..
میدونی .. حالا دیگه از منی که ی دختر 19 ساله میشم
انتظار ها تغییر می کنه ..
خیلی کارا که قبل میکردم رو نباید بکنم ..
ی خورده سر این روزا که گذشته خستم !!
نمیدونم ..
فقط میدونم که ..
دلم برات تنگ شده .. !
نمیدونم